داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم
یکی از برگه های خالی هواسمو به خودش جلب کرد
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود
فقط زیر سوال آخر نوشته بود:((نه بابام مریض بوده نه مامانم،همه صحیح و سالمن شکرخدا،تصادفم نکردم ، خوابم نموندم، اتفاق بدی هم واسم نیفتاده
، دیشب تولد عشقم بود، گفتم سنگ تموم بزارم براش، بعدازظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها،بزن و برقص، شامم بردمش نایب و یه کباب و جوجه
ترکیبی زدیم. بعد گفت بریم دربند؟پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید ، مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سرمیدون.
بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون ساعت شده بود یک شب
راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم، یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود به پک و پوزش
خنده ام میگرفت و هواسم پرت میشد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی نده، فداسرت، یه ترم دیگه آوارت میشم
نهایتش. فقط خواستم بدونی بی اهمیتی و چیز دیگه ای نبوده.یوقت ناراحت نشی))
چندسال بعد، در دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام . گفت: ((اون بیستی که دادی خیلی چسبید.))
گفتم:((اگه لای برگه ات یه تیکه لبو میپیچیدی برام بهت صد میدادم بچه.))
خندید و دست انداخت دور گردنمو گفت:((بچمون هفت ماهشه استاد،باورت میشه؟))
عکسش را از روی گوشی نشانم داد.خندیدم.
گفت:((این موهات رو کی سفید کردی؟این شکلی نبودی ک؟.))
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط.نشست کنارم . دلم میخواست برایش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود،
دورهمی نبود،نایب نبود،دربند نبود،امامزاده صالح نبود......
فقط سرد بود...
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
#سوپ#مرغ#سوپ_مرغ#اش#شولی#سرماخوردگی
...